مقیم لندن بود، تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند 20 پنس اضافه تر می دهد!
می گفت: چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنس اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنس را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی...
گذشت و به مقصد رسیدیم. موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم. پرسیدم بابت چه؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم.
با خودم شرط کردم اگر بیست پنس را پس دادید بیایم. فردا خدمت می رسیم!
تعریف می کرد: تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد.
من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنس می فروختم!
نوشته شده توسط *•. .•*.من.•* *•. .•* در دوشنبه 91/9/6 ساعت 1:28 عصر |
روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد.
از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد.تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند.
نوشته شده توسط *•. .•*.من.•* *•. .•* در سه شنبه 91/8/30 ساعت 6:39 عصر |
نوشته شده توسط *•. .•*.من.•* *•. .•* در دوشنبه 91/8/29 ساعت 6:49 عصر |
لیلی زیر درخت انار نشست
درخت انار عاشق شد
گل داد سرخه سرخ
گلها انار شدند داغ داغ
هر اناری هزاران دانه داشت , دانه ها عاشق بودند
دانه ها توی انار جا نمی شدند , انار کوچک بود
دانه ها ترکیدند , انار ترک برداشت
خون انار روی دست لیلی چکید , لیلی انار ترک خورده را از شاخه چید
مجنون به لیلی اش رسید
نوشته شده توسط *•. .•*.من.•* *•. .•* در شنبه 91/8/27 ساعت 7:23 عصر |
کودکی بیش نبود ، شنیده بود خدا آن بالاهاست ، در آسمان ها
دستانش را که بلند کرد ، خواست خدا را ببیند ، بیشتر سعی کرد، روی نوک پاهایش ایستاد ، دستانش را به راستای آسمان کشید اما نتوانست
بر سکویی ایستاد می خواست خدا راببیند اما باز هم کوتاه بود ، کوتاه....
بر دامنه کوهی رفت نتوانست
بر قله رفت نتوانست
او شنیده بود خدا آن بالاست اما نشینده بود خدا دیدنی نیست
با زبان شیرینش می گفت که : بابام همیشه میگه جوینده یابنده است
بزرگتر که شد بر فراز بلندترین برج ها رفت
باز هم خدا را ندید
به ابرها سری زد آنجا بلندترین جا بود
اما باز هم کوتاه بود
می پنداشت دیدن خدا در پیمودن ارتفاع بالاست
بعد از ابرها ، نا امید شد
گریان شد
غمگین شد ...
....
سر بر سجده نهاد و گریست و گریست و گریست....
پیرتر که شد
به آرزویش رسید
او خدا را در قلبش یافت
همه چیز در قلب او بود
و خدا را یافت در قلبش
در وجودش...
نوشته شده توسط *•. .•*.من.•* *•. .•* در سه شنبه 91/8/23 ساعت 11:8 عصر |
آتشی نمىسوزاند ( ابراهیم ) را
و دریایى غرق نمیکند ( موسى ) را
کودکی مادرش او را به دستهاى "نیل" میسپارد
تا برسد به خانه ی فرعونِ تشنه به خونَش
دیگری را برادرانش به چاه مى اندازند
سر از خانه ی عزیز مصر درمی آورد
مکر زلیخا زندانیش می کند ، عاقبت بر تخت ملک مینشیند
از این " قِصَص " قرآنى هنوز هم نیاموختی
که اگر همه ی عالم قصد ضرر رساندن به تو را داشته باشند
و خدا نخواهد
نمیتوانند
پس
به "تدبیرش" اعتماد کن
به "حکمتش" دل بسپار
و به سمت او قدمی بردار
تا ده قدم آمدنش به سوى خود را تماشا کنی
نوشته شده توسط *•. .•*.من.•* *•. .•* در پنج شنبه 91/8/18 ساعت 10:41 عصر |
مرد سوپری گفت سیگار گران شده...ترک میکنی ؟
با خودم گفتم ...
کاش بدانی چقدر گران تمام شد تا سیگاری شدم!.
نوشته شده توسط *•. .•*.من.•* *•. .•* در پنج شنبه 91/8/18 ساعت 10:15 عصر |
آخرین نوشته ها
خوش آمدید
Ghoncheh71.com
*•. .•*.من.•* *•. .•*
به نام تنها آشفتگان دیار سرنوشت تقدیم به تمامی آنانی که هنوز هم تکه ای از آسمان در چشمانشان جرعه ای از دریا در دستانشان و تجسمی زیبا از خاطره ایثار گل های سرخ در معبد ارغوانی دلهایشان به یادگار مانده است. نخستین چکه ناودان یک احساس را در قالب کلامی از جنس تنفس باغچه معصوم یاس به روی حجم سفید یک دفتر میریزم و آن را با لحجه همه عاشقای این گیتی بی انتها به آستان نیلوفری تمامی دلهای زلال هدیه میکنم. در پناه خالق نیلوفرها مهربان و شکیبا بمانید.♥☺☺♥
قبل از این که بخواهی در مورد من قضاوت کنی..
کفش های من را بپوش و در راه من قدم بزن.
از خیابان ها..دشت ها..کوههایی گذر کن که من کردم.
اشکهایی بریز که من ریختم.
دردها و خوشی های مرا تجربه کن.
سالهایی را بگذران که من گذراندم.
روی سنگ هایی بلغز که من لغزیدم.
دوباره و دوباره برخیز و مجددا در همان راه سخت قدم بزن.
همانطور که من انجام دادم.
بعد از آن زمان میتوانی در مورد من قضاوت کنی.......................
یک جمله زیبا از طرف خدا :
“قبل از خواب دیگران را ببخش و من قبل از اینکه بیدار شوید ، شما را بخشیده ام” . . .
فهرست اصلی
پیوند های دوستان
لینک های مفید
نوشته های پیشین