همه عاشق شدن را بلدند اما فقط افراد کمی هستند که بلدند چگونه در عشق با یک نفر برای مدتی طولانی بمانند... آنهایی که به بیداری خداوند اعتماد دارند ، راحت تر می خوابند . . . تنها راه تغییر عادتها، تکرار رفتارهای تازه است.........نوشته ها بهانه است ، فقط مینویسم که یادآوری کنم به یادتم...عشق یعـــنی ؛ هر وقــت یــادش میفتـی ، بی اختیـار بـا یــه لبخـند خـودتو تـابــلو کنــی ...!!

*•. .•*.من.•* *•. .•* - تقدیم به تنها گلی که هیچوقت پژمرده نمی شود

خنده دار یا تاسف آور؟؟

چقدر خنـده داره که...

یک ساعت خلوت با خدا دیر و طاقت فرساست ولی 90 دقیقه بازی فوتبال مثل باد میگذره

چقدر خنده داره که...

صد هزار تومان کمک در راه خدا مبلغ بسیار هنگفتیه اما وقتی با همون پول میریم خرید، مبلغ ناچیزیه...

چقدر خنده داره که...

یک ساعت عبادت در مسجد طولانی به نظر میاد اما یکساعت فیلم دیدن به سرعت میگذره

چقدر خنده داره که...

وقتی می خوایم عبادت و دعا کنیم، چیزی یادمون نمی آد که بگیم ، اما وقتی می خوایم با دوستمون حرف بزنیم هیچ مشکلی نداریم.

چقدر خنده داره که ...

خوندن یک صفحه و یا بخشی از قرآن سخته، اما خوندن صد سطر از پرفروش ترین کتاب رمان دنیا آسونه.

چقدر خنده داره که...

برای عبادت و کارهای مذهبی وقت کافی در برنامه روزمره پیدا نمی کنیم اما بقیه برنامه ها رو سعی می کنیم تا آخرین لحظه هم که شده انجام دهیم.

چقدر خنده داره که ...

شایعات روزنامه ها رو به راحتی باور می کنیم ، اما سخنان قرآن رو به سختی باور می کنیم.

چقدر خنده داره که...

همه مردم می خوان بدون اینکه به چیزی اعتقاد داشته باشند و یا کاری در راه خدا انجام بدند به بهشت بروند.

چقدر خنده داره .......اینطور نیست ؟

دارید می خندید ؟ ..........دارید فکر میکنید ؟

این حرف ها رو به گوش بقیه هم برسونید و از خداوند سپاسگزار باشیم که او خدای دوست داشتنی است

آیا خنده دار نیست که وقتی می خوایم این حرف ها رو به بقیه بزنیم خیلی ها رو از لیست پاک می کنیم. چون مطمئنیم که به چیزی اعتقاد ندارند.

این اشتباه بزرگیه اگه فکر کنیم اعتقاد دیگران از ما ضعیف تره

 



نگاه زیبا  

نوشته شده توسط *•. .•*.من.•* *•. .•* در یکشنبه 91/10/3 ساعت 11:1 عصر |


استجاب دعا...

یک کشتی در یک سفر دریایی در میان طوفان در دریا شکست و غرق شد و تنها دو مرد توانستند نجات یابند و شنا کنان خود را به جزیره کوچکی برسانند. دو نجات یافته هیچ چاره ای به جز دعا کردن و کمک خواستن از خدا نداشتند. چون هر کدامشان ادعا می کردند که به خدا نزدیک ترند و خدا دعایشان را زودتر استجاب می کند، تصمیم گرفتند که جزیره را به 2 قسمت تقسیم کنند و هر کدام در قسمت متعلق به خودش دست به دعا بر دارد تا ببینند کدام زود تر به خواسته هایش می رسد.

نخستین چیزی که هردو از خدا خواستند غذا بود. صبح روز بعد مرد اول میوه ای را بالای درختی در قسمت خودش دید و با آن گرسنگی اش را بر طرف کرد.اما سرزمین مرد دوم هنوز خالی از هر گیاه و نعمتی بود.

هفته بعد دو جزیره نشین احساس تنهایی کردند.مرد اول دست به دعا برداشت و از خدا طلب همسر کرد. روز بعد کشتی دیگری شکست و غرق شد و تنها نجات یافته آن یک زن بود که به طرف بخشی که مرد اول قرار داشت شنا کرد. در سمت دیگر مرد دوم هنوز هیچ همراه و همدمی نداشت.

بزودی مرد اول از خداوند طلب خانه، لباس و غذا بیشتری نمود. در روز بعد مثل اینکه جادو شده باشه همه چیزهایی که خواسته بود به او داده شد. اما مرد دوم هنوز هیچ چیز نداشت.

سرانجام مرد اول از خدا طلب یک کشتی نمود تا او و همسرش آن جزیره را ترک کنند. صبح روز بعد مرد یک کشتی که در قسمت او در کناره جزیره لنگر انداخته بود پیدا کرد. مرد با همسرش سوار کشتی شد و تصمیم گرفت جزیره را با مرد دوم که تنها ساکن آن جزیره دور افتاده بود ترک کند.

با خودش فکر می کرد که دیگری شایسته دریافت نعمتهای الهی نیست چرا که هیچ کدام از درخواستهای او از طرف پروردگار پاسخ داده نشده بود.

هنگامی که کشتی آماده ترک جزیره بود مرد اول ندایی از آسمان شنید:
چرا همراه خود را در جزیره ترک می کنی؟ مرد اول پاسخ داد: نعمتها تنها برای خودم است چون که من تنها کسی بودم که برای آنها دعا و طلب کردم ، دعا های او مستجاب نشد و سزاوار هیچ کدام نیست

آن صدا سرزنش کنان ادامه داد :
تو اشتباه می کنی او تنها کسی بود که من دعاهایش را مستجاب کردم وگرنه تو هیچکدام از نعمتهای مرا دریافت نمی کردی
مرد پرسید:
به من بگو که او چه دعایی کرده که من باید بدهکارش باشم؟

او دعا کرد که همه دعاهای تو مستجاب شود.



نگاه زیبا  

نوشته شده توسط *•. .•*.من.•* *•. .•* در سه شنبه 91/9/28 ساعت 6:31 عصر |


فرمول بهتر زندگی کردن...

 

پرسیدم...، چطور بهتر زندگی کنم؟

با کمی مکث جواب داد:گذشته ات را بدون هیچ تاسفی بپذیر؛ با اعتماد، زمان حال ات را بگذران؛و بدون ترس، برای آینده ات آماده شو.ایمانت را نگه دار و ترس را به گوشه ای بنداز، شک هایت را باور نکن و هیچگاه به باور هایت شک نکن. زندگی شگفت انگیز است در صورتی که بدانی چطور زندگی کنی.

پرسیدم...آخر، و او بدون اینکه متوجه سوالم شود ادامه داد: مهم نیست که قشنگ باشی...، قشنگ این است که مهم باشی! حتی برای یک نفر . کوچک باش و عاشق... که عشق خود می داند آیین بزرگ کردنت را... بگذار عشق خاصیت تو باشد نه رابطه خاص تو با کسی...موفقیت پیش رفتن است، نه به نقطه پایان رسیدن. 

داشتم به سخنانش فکر می کردم که نفسی تازه کرد و ادامه داد:

زلال باش.. زلال باش... زلال، فرقی نمی کند که گودال کوچک آبی باشی، یا دریای بیکران؛ زلال که باشی آسمان در تو پیداست.

دنیا دو روز است:

یک روز با تو و یک روز بر علیه تو، روزی که با توست مغرور نشو و روزی که بر علیه توست مایوس نشو؛ چرا که هر دو پایان پذیرند.

و یادت باشد از خدا خواستن عزت است اگر برآورده شود رحمت است و اگر نشود حکمت است.

از خلق خدا خواستن خفت است، اگر بر آورده شود منت است و اگر برآورده نشود ذلت است. 

برگرفته از کتاب: تو، تویی؟! 

«داستان های کوتاه و شگفت انگیز _جلد یکم»



نگاه زیبا  

نوشته شده توسط *•. .•*.من.•* *•. .•* در چهارشنبه 91/9/22 ساعت 3:23 عصر |


آدم های بزرگ،متوسط و کوچک...

- آدم‌هاى بزرگ درباره ایده‌ها سخن مى‌گویند 
- آدم‌هاى متوسط درباره چیزها سخن مى‌گویند 
- آدم‌هاى کوچک پشت سر دیگران سخن مى‌گویند

- آدم‌هاى بزرگ درد دیگران را دارند 
- آدم‌هاى متوسط درد خودشان را دارند 
- آدم‌هاى کوچک بى‌دردند 

  

- آدم‌هاى بزرگ عظمت دیگران را مى‌بینند 
- آدم‌هاى متوسط به دنبال عظمت خود هستند 
- آدم‌هاى کوچک عظمت خود را در تحقیر دیگران مى‌بینند 

  
- آدم‌هاى بزرگ به دنبال کسب حکمت هستند 
- آدم‌هاى متوسط به دنبال کسب دانش هستند 
- آدم‌هاى کوچک به دنبال کسب سواد هستند 

  
- آدم‌هاى بزرگ به دنبال طرح پرسش‌هاى بى‌پاسخ هستند 
- آدم‌هاى متوسط پرسش‌هائى مى‌پرسند که پاسخ دارد 
- آدم‌هاى کوچک مى‌پندارند پاسخ همه پرسش‌ها را مى‌دانند 

  
- آدم‌هاى بزرگ به دنبال خلق مسئله هستند 
- آدم‌هاى متوسط به دنبال حل مسئله هستند 
- آدم‌هاى کوچک مسئله ندارند 

  
- آدم‌هاى بزرگ سکوت را براى سخن گفتن برمى‌گزینند 
- آدم‌هاى متوسط گاه سکوت را بر سخن گفتن ترجیح مى‌دهند 
- آدم‌هاى کوچک با سخن گفتن بسیار، فرصت سکوت را از خود مى‌گیرند



نگاه زیبا  

نوشته شده توسط *•. .•*.من.•* *•. .•* در چهارشنبه 91/9/22 ساعت 3:4 عصر |


زندگی...

 

زندگی مسابقه نیست

زندگی یک سفر است

و تو آن مسافری باش

                                 که در هر گامش 

                                           ترنم خوش لحظه ها جاری است

      

        با دَم زدن در هوای گذشته

                        و نگرانی فردا های نیامده

                   زندگی را مگذار که از لابه لای انگشتانت فرو لغزد

                                                                      و آسان هدر رود

      رویاهایت را فرو مگذار  

                 که بی آنان زندگی را امیدی نیست

                                           و بی امید زندگانی را آهنگی نیست!

 



نگاه زیبا  

نوشته شده توسط *•. .•*.من.•* *•. .•* در چهارشنبه 91/9/22 ساعت 2:56 عصر |


عزیز من! بیا متفاوت باشیم.

 

نامه ی بسیار زیبای نادر ابراهیمی به همسرش

(از کتاب چهل نامه کوتاه نادر ابراهیمی به همسرش)

همسفر!

در این راه طولانی که ما بی‌خبریم  و چون باد می‌گذرد، بگذار خرده اختلاف‌هایمان با هم باقی بماند.

خواهش می‌کنم! مخواه که یکی شویم، مطلقا

مخواه که هر چه تو دوست داری، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم

و هر چه من دوست دارم، به همان گونه مورد دوست داشتن تو نیز باشد

مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم

یک ساز را، یک کتاب را، یک طعم را، یک رنگ را

و یک شیوه نگاه کردن را

ادامه مطلب...


نگاه زیبا  

نوشته شده توسط *•. .•*.من.•* *•. .•* در چهارشنبه 91/9/22 ساعت 12:16 صبح |


بدون یاد خدا ...

یه روز میاد که ازمون می پرسن :  عمر خود را چگونه گذرانده اید؟

 امیدوارم جوابمون این نباشه که :

 به نام خدا ،

 متاسفانه بدون یاد خدا ...



نگاه زیبا  

نوشته شده توسط *•. .•*.من.•* *•. .•* در چهارشنبه 91/9/8 ساعت 1:22 عصر |


داستان عشق واقعی...

زمانی که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه ی بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند. از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضعیت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستایی ساده بودند با دو بچه: دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد: گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. به زودی بر می گردیم...

ادامه مطلب...


نگاه زیبا  

نوشته شده توسط *•. .•*.من.•* *•. .•* در دوشنبه 91/9/6 ساعت 3:23 عصر |


قرآن! من شرمنده توام ...

قرآن! من شرمنده توام اگر از تو آواز مرگی ساخته ام که هر وقت در کوچه مان آوازت بلند می شود همه از هم می پرسند ” چه کس مرده است؟ “
چه غفلت بزرگی که می پنداریم خدا تو را برای مردگان ما نازل کرده است.
قرآن! من شرمنده توام اگر تو را از یک نسخه عملی به یک افسانه موزه نشین مبدل کرده ام. یکی ذوق می کند که تو را بر روی برنج نوشته،‌ یکی ذوق می کند که تو را فرش کرده، ‌یکی ذوق می کند که تو را با طلا نوشته، ‌یکی به خود می بالد که تو را در کوچک ترین قطع ممکن منتشر کرده و… آیا واقعا خدا تو را فرستاده تا موزه سازی کنیم؟
قرآن! من شرمنده توام اگر حتی آنان که تو را می خوانند و ترا می شنوند،‌ آن چنان به پایت می نشینند که خلایق به پای موسیقی های روزمره می نشینند… اگر چند آیه از تو را به یک نفس بخوانند مستمعین فریاد می زنند ” احسنت…! ” گویی مسابقه نفس است…

قرآن!‌ من شرمنده توام اگر به یک فستیوال مبدل شده ای حفظ کردن تو با شماره صفحه، خواندن تو از آخر به اول، ‌یک معرفت است یا یک رکورد گیری؟ ای کاش آنان که تو را حفظ کرده اند، ‌حفظ کنی، تا این چنین تو را اسباب مسابقات هوش نکنند.
خوشا به حال هر کسی که دلش رحلی است برای تو. آنان که وقتی تو را می خوانند چنان حظ می کنند،‌ گویی که قرآن همین الان به ایشان نازل شده است. آنچه ما با قرآن کرده ایم تنها بخشی از اسلام است که به صلیب جهالت کشیدیم.



نگاه زیبا  

نوشته شده توسط *•. .•*.من.•* *•. .•* در دوشنبه 91/9/6 ساعت 3:15 عصر |


طوفان در راه است...

کشیش سوار هواپیما شد. کنفرانسی تازه به پایان رسیده بود و او میرفت تا در کنفرانس دیگری شرکت کند؛ میرفت تا خلق خدا را هدایت کند و به سوی خدا بخواند و به رحمت الهی امیدوار سازد. در جای خویش قرار گرفت. اندکی گذشت، ابری آسمان را پوشانده بود، امّا زیاد جدّی به نظر نمیرسید. مسافران شادمان بودند که سفرشان به زودی شروع خواهد شد

هواپیما از زمین برخاست. اندکی بعد، مسافران کمربندها را گشودند تا کمی بیاسایند. پاسی گذشت. همه به گفتگو مشغول؛ کشیش در دریای اندیشه غوطه‌ور که در جمع بعد چه
ها باید گفت و چگونه بر مردم تأثیر باید گذاشت. ناگاه، چراغ بالای سرش روشن شد: "کمربندها را ببندید!" همه با اکراه کمربندها را بستند؛ امّا زیاد موضوع را جدّی نگرفتند. اندکی بعد، صدای ظریفی از بلندگو به گوش رسید، "از نوشابه دادن فعلاً معذوریم؛ طوفان در پیش است."

موجی از نگرانی به دلها راه یافت، اما همانجا جا خوش کرد و در چهره‌ها اثری ظاهر نشد، گویی همه می‌کوشیدند خود را آرام نشان دهند. باز هم کمی گذشت و صدای ظریف دیگربار بلند شد، "با پوزش فعلاً غذا داده نمی‌شود؛ طوفان در راه است و شدت دارد."

ادامه مطلب...


نگاه زیبا  

نوشته شده توسط *•. .•*.من.•* *•. .•* در دوشنبه 91/9/6 ساعت 3:12 عصر |


<   <<   6   7   8   9   10   >>   >