همه عاشق شدن را بلدند اما فقط افراد کمی هستند که بلدند چگونه در عشق با یک نفر برای مدتی طولانی بمانند... آنهایی که به بیداری خداوند اعتماد دارند ، راحت تر می خوابند . . . تنها راه تغییر عادتها، تکرار رفتارهای تازه است.........نوشته ها بهانه است ، فقط مینویسم که یادآوری کنم به یادتم...عشق یعـــنی ؛ هر وقــت یــادش میفتـی ، بی اختیـار بـا یــه لبخـند خـودتو تـابــلو کنــی ...!!

تقدیم به تنها گلی که هیچوقت پژمرده نمی شود
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به حباب نگران لب یک رود قسم...

به حباب نگران لب یک رود قسم وبه کوتاهی آن لبخند شادی که گذشت
غصه هم میگذرد.آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند.به تن لحظه خود جامه ی اندوه مپوشان هرگز
زندگی ذره ی کاهیست که کوهش کردیم
زندگی نام نکویست که خارش کردیم
زندگی نیست به جز نم نم باران بهار زندگی نیست به جز دیدن یار
زندگی نیست به جز عشق به جز حرف محبت به کسی
ورنه هر خاروخسی زندگی کرده بسی
زندگی تجربه تلخ فراوان دارد
دوسه تا کوچه وپس کوچه وبه اندازه یک عمر بیابان دارد
ما چه کردیمو چه خواهیم کرد در این فرصت کم... 



نگاه زیبا  

نوشته شده توسط *•. .•*.من.•* *•. .•* در دوشنبه 93/10/29 ساعت 9:55 عصر |


غم وعده این خانه مده!

و به کوتا هی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز
تو به آیینه،نه! آیینه به تو خیره شده ست
تو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندید
و اگر بغض کنی
آه از آیینه دنیا که چه ها خواهد کرد
گنجه دیروزت، پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف!
بسته های فردا همه ای کاش ای کاش!
ظرف این لحظه ولیکن خالی ست
ساحت سینه پذ یرای چه کس خواهد بود
غم که از راه رسید در این بر او باز مکن
تا خدا یک رگ گردن باقی ست
تا خدا مانده به غم وعده این خانه مده!



نگاه زیبا  

نوشته شده توسط *•. .•*.من.•* *•. .•* در دوشنبه 93/10/29 ساعت 9:50 عصر |


عمه ی مهربون...

برادرزاده عزیزم! برو گوشه قالی را بلند کن. زیر آن چند سکه است، بردار و کار خود را راه بینداز. 
جوان هم خوشحال و خندان سکه ها را برداشته و به راه خود می رود.

بار دیگر جوان در تنگنای مالی گرفتار می شود و به یاد عمه خود می افتد و به خانه او رفته و مجدداً طلب قرض می کند.
عمه با همان روی خوش و لحن مهربان به او می گوید: عزیزم ! برو همان گوشه قالی را بلند کن و سکه ها را بردار.

جوان با خوشحالی به سوی قالی می رود، ولی وقتی آن را بلند می کند، سکه ای نمی یابد!
با تعجب می گوید ، عمه جان اینجا که سکه ای نیست؟

و عمه او در پاسخ می گوید: 
عزیزم ! سکه ها را سرجایش گذاشتی که حالا می خواهی برداری؟!:-)



نگاه زیبا  

نوشته شده توسط *•. .•*.من.•* *•. .•* در دوشنبه 93/5/13 ساعت 6:3 عصر |


برای دوست داشتنت...

برای دوست داشتنت

محتاج دیدنت نیستم...

اگر چه نگاهت آرامم می کند

محتاج سخن گفتن با تو نیستم...

اگر چه صدایت دلم را می لرزاند

محتاج شانه به شانه ات بودن نیستم...

اگر چه برای تکیه کردن ،

شانه ات محکم ترین و قابل اطمینان ترین است!

دوست دارم ، نگاهت کنم ... صدایت را بشنوم...به تو تکیه کنم 

دوست دارم بدانی ،

حتی اگر کنارم نباشی ...

باز هم ،

نگاهت می کنم ... 

صدایت را می شنوم ... 

به تو تکیه می کنم

همیشه با منی ،

و همیشه با تو هستم، 

هر جا که باشی......



نگاه زیبا  

نوشته شده توسط *•. .•*.من.•* *•. .•* در دوشنبه 93/2/22 ساعت 12:37 صبح |


عشق؟؟

در مردها حسی هست که اسمشو میذارن

 "غ?رت"

و به همون حس در خانمها م?گن

"حسادت"

اما من به هردوشون م?گم

"عشق"

تا عاشق نباشی :نه غیرتی میشی نه حسود



نگاه زیبا  

نوشته شده توسط *•. .•*.من.•* *•. .•* در دوشنبه 93/1/25 ساعت 9:51 عصر |


خدای من ....

خدای من ، یک سال گذشت
هر چه کردم ، دیدی و هر چه بخشیدی و عفو کردی ندیدم
خدای من ، یک سال گذشت و چهار فصل
هراسان شدم پناهم دادی ، بیمار شدم شفایم دادی
آرامش و امنیت که رسید ، طبیب و پناه را از یاد بردم
خدای من ، یک سال گذشت و چهار فصل و دوازده ماه
پی تقدیری نیکو ، پرسان می گشتم ، شب قدر مرا خواندی بر سر خوانی
پر از عشق و معرفت تا طلوع فجر گریستم و دستان ملتمسم به آسمان بلند بود ،
قلم رحمتت بر صحیفه بی تقدیرم خواست که بنگارد تقدیر نیکویی را
هیهات!
با آفتاب فردایش تقدیری دیگر را جست و جو کردم و بار دیگر آرزوی خیسم خشکید و بر باد رفت
خدای من ، یک سال گذشت و چهار فصل و دوازده ماه و سیصد و شصت و پنج روز
هر روز بر سجاده عبادت به رسم عادت زانو می زدم که ذکر تو گویم
پیشانی بندگی بر تربت آن نازنین می نهادم و بندگی هزاران معبود دیگر می کردم و
لحظه لحظه اش معبود یگانه را از یاد می بردم
خدای من ، یک سال گذشت و چهار فصل و ...
چه گویم ؟!
خدای من سالها گذشت ، ده ، بیست و ... سال هر چه کردم دیدی و هر چه بخشیدی و عفو کردی ندیدم
خدای من ، چگونه است که همچنان دوستم داری و به محبت می خوانی ام ؟!
چگونه است که رهایم نمی کنی ؟
چگونه است که هرگز ، هرگز از تو ناامید نمی گردم ؟
این چه رسم خدایی است ؟!
خدای من ، آوای ملکوتی یا مقلب القلوب و الابصار می آید
تو مرا می خوانی که بخوانمت ؟
این منم با حسرت سالهای رفته یا مدبر اللیل و النهار
این منم با هزاران امید به سال های پیش رو یا محول الحول والاحوال
خدای من بندگی ام را بپذیر ، التماس مرا بشنو حول حالنا حول حالنا حول حالنا
خدای من آرزویم چه شد ؟ الی احسن الحال
خوب من ، بوی عطر تحویل می آید
چه مبارک تقدیری !



نگاه زیبا  

نوشته شده توسط *•. .•*.من.•* *•. .•* در پنج شنبه 92/12/29 ساعت 8:42 عصر |


زندگی...

زندگی سخت است تو آسان بگیر
زندگی درد است تو درمان بگیر
زندگی مار است تو جانش بگیر
زندگی جام است تو کامش بگیر . . .



نگاه زیبا  

نوشته شده توسط *•. .•*.من.•* *•. .•* در چهارشنبه 92/12/14 ساعت 10:24 عصر |


یک سنگ کافیست برای شکستن

یک سنگ کافیست برای شکستن یک شیشه.
یک حرف بکافیست برای شکستن یک دل.
یک ثانیه کافیست برای عاشق شدن ویک عشق مثل تو کافیست برای همه عمرم.



نگاه زیبا  

نوشته شده توسط *•. .•*.من.•* *•. .•* در چهارشنبه 92/11/30 ساعت 10:41 عصر |


سنگتراش...

روزی سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد می شه ، در باز بود و او خانه مجلل ، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت :
این بازرگان چقدر قدرتمندتر است. تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان.
مرد با خودش فکر کرد : کاش من یک حاکم بودم ، آن وقت از همه قوی تر می شدم. 
در همان لحظه ، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد . در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.
او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.
پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت . پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتراست، و تبدیل به ابری بزرگ شد.
کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف هل داد. این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد.
 ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید ، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت . با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.
همن طور که با غرور ایستاده بود ، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!!!



نگاه زیبا  

نوشته شده توسط *•. .•*.من.•* *•. .•* در سه شنبه 92/11/29 ساعت 12:38 صبح |


مردی....

گر به دولت برسی مست نگردی مردی

گر به ذلت برسی پست نگردی مردی

اهل عالم همه بازیچه دست هوسند

گر تو بازیچه این دست نگردی مردی . . .



نگاه زیبا  

نوشته شده توسط *•. .•*.من.•* *•. .•* در جمعه 92/10/6 ساعت 11:26 عصر |


   1   2   3   4   5   >>   >