تصمیم خود را گرفته بود هیچ کس هم نتوانست جلویش را بگیرد مصمم شده بود که این قله را فتح کند آن هم تنها. هرچه گفتند که داشتن همراه لازم است شاید خدای نکرده اتفاقی بیفتد .....ولی حرف مرد یکی بود!
به وسط های کوه رسید هوا بس ناجوانمردانه سرد بود!انگشتانش حس حرکت نداشتند کم کم داشت غروب میشد نمی دانست در تاریکی معمولا کوهنوردان چه میکنند آخر این اولین بار بود که کوهنوردی می کرد!سکوت وحشتناک سرمای کشنده گرسنگی نداشتن امکانات و بی تجربگی ...
خدایا کمکم کن... به راهش ادامه داد به سختی صخره های یخ زده را بالا می رفت احساس میکرد صخره ها منجمدتر و کوه قائم تر شدخ ولی این طور نبود در واقع این او بود که انرژی اش در حال اتمام بود...
به سختی نفس می کشید تیغه ی آهنیش را به صخره زد پایش را روی یک سنگ یخی گذاشت ولی نه خدای من این سنگ نیست یخ است...!
به پایین پرتاب شد سرعت سقوطش هر لحظه بیش تر میشد در آستانه ی مرگی وحشتناک بود ناگهان بند حمایلش به صخره ای گیر کرد و بین زمین و آسمان معلق ماند.
خدایا کمکم کن به تو پناه میبرم.
ندایی از آسمان آمد :آیا تو واقعا ایمان داری که من می توانم کمکت کنم؟!
بله یقینا.
پس بند را پاره کن!
نه خدای من این بند تنها امید من است...صبح روز بعد کوهنوردان امداد جسد یخزده ای را پیدا کردند که از صخره ای آویزان بود بند حمایلش را باز کردند و آن را روی زمین گذاشتند...!
او فقط یک متر با زمین فاصله داشت!!!



نگاه زیبا  

نوشته شده توسط *•. .•*.من.•* *•. .•* در یکشنبه 92/1/25 ساعت 12:2 عصر |