کودکی بیش نبود ، شنیده بود خدا آن بالاهاست ، در آسمان ها
دستانش را که بلند کرد ، خواست خدا را ببیند ، بیشتر سعی کرد، روی نوک پاهایش ایستاد ، دستانش را به راستای آسمان کشید اما نتوانست
بر سکویی ایستاد می خواست خدا راببیند اما باز هم کوتاه بود ، کوتاه....
بر دامنه کوهی رفت نتوانست
بر قله رفت نتوانست
او شنیده بود خدا آن بالاست اما نشینده بود خدا دیدنی نیست
با زبان شیرینش می گفت که : بابام همیشه میگه جوینده یابنده است
بزرگتر که شد بر فراز بلندترین برج ها رفت
باز هم خدا را ندید
به ابرها سری زد آنجا بلندترین جا بود
اما باز هم کوتاه بود
می پنداشت دیدن خدا در پیمودن ارتفاع بالاست
بعد از ابرها ، نا امید شد
گریان شد
غمگین شد ...
....
سر بر سجده نهاد و گریست و گریست و گریست....
پیرتر که شد
به آرزویش رسید
او خدا را در قلبش یافت
همه چیز در قلب او بود
و خدا را یافت در قلبش
در وجودش...



نگاه زیبا  

نوشته شده توسط *•. .•*.من.•* *•. .•* در سه شنبه 91/8/23 ساعت 11:8 عصر |