هست را اگر قدر ندانیم
می شود بود...
چه سخت است هست کسی
بود شود...
نوشته شده توسط *•. .•*.من.•* *•. .•* در سه شنبه 91/4/6 ساعت 7:16 عصر |
نوشته شده توسط *•. .•*.من.•* *•. .•* در چهارشنبه 91/3/31 ساعت 10:11 عصر |
گیرم گاهی مایع ، جاری بشوم در ظرفت گاهی مجبور شوم بخار شوم، نامرئی تا نبینی مرا / تا به آتشت نکشم گیرم گاهی یخ بزنم خودم را/ عاشق ترم نشوی/ رحم کنم به تو ، به خودم اما همیشه همانم که هستم: آب / در آغوش تو/ سر مست و پر از خاطرات ( از لب هایم بپرس)
نوشته شده توسط *•. .•*.من.•* *•. .•* در پنج شنبه 91/3/25 ساعت 11:23 عصر |
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. به نزد کشاورز رفت تا از
او اجازه بگیرد. کشاورز گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمین بایست. من
سه گاو نر را یک به یک آزاد میکنم، اگر توانستی دُم یکی از این سه گاو رو
بگیری، میتوانی با دخترم ازدواج کنی.
مرد جوان در مرتع، به انتظار اولین گاو ایستاد. در طویله باز شد و بزرگترین
و خشمگینترین گاوی که تا حالا دیده بود به بیرون دوید. فکر کرد گاوهای
بعدی، گزینه بهتری خواهند بود، پس به کناری دوید تا گاو از مرتع بگذرد و از
در پشتی خارج شود.
دوباره در طویله باز شد. باورنکردنی بود! در تمام عمر چیزی به این بزرگی و
درندگی ندیده بود. گاو با سُم به زمین میکوبید و خرخر میکرد. جوان بار دیگر
با خود فکر کرد گاو بعدی هر چیزی هم که باشد، از این بهتر خواهد بود. به
سمت حصارها دوید و گذاشت گاو دوم نیز از مرتع عبور کند. برای بار سوم
در طویله باز شد. لبخند بر لبان مرد جوان ظاهر شد. این ضعیف ترین، کوچک
ترین و لاغرترین گاوی بود که تو عمرش دیده بود. این گاو، برای مرد جوان
بود! در حالی که گاو نزدیک میشد، در جای مناسب قرار گرفت و درست به
موقع بر روی گاو پرید. دستش رو دراز کرد... اما گاو دم نداشت..!
زندگی پر از فرصت های دست یافتنی است. بهره گیری از بعضی فرصت ها
ساده است و بعضی مشکل. اما زمانی که بهشون اجازه میدیم رد بشن و
بگذرن (معمولاً در امید فرصت های بهتر در آینده)، این موقعیت ها شاید
دیگه موجود نباشن.
نوشته شده توسط *•. .•*.من.•* *•. .•* در پنج شنبه 91/3/25 ساعت 4:24 عصر |
مرد ، دوباره آمد همانجای قدیمی
روی پله های بانک ، توی فرو رفتگی دیوار
یک جایی شبیه دل خودش ،
کارتن را انداخت روی زمین ، دراز کشید ،
کفشهایش را گذاشت زیر سرش ، کیسه را کشید روی تنش ،
دستهایش را مچاله کرد لای پاهایش ،
خیابان ساکت بود ،
فکرش را برد آن دورها ، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش زد
در پس کورسوی نور شعله های نیمه جان ، خنده ها را میدید و صورت ها را
صورتها مات بود و خنده ها پررنگ ،
هوا سرد بود ، دستهایش سرد تر ،
مچاله تر شد ، باید زودتر خوابش میبرد
صدای گام هایی آمد و .. رفت ،
مرد با خودش فکر کرد ، خوب است که کسی از حال دلش خبر ندارد ،
خنده ای تلخ ماسید روی لبهایش ،
اگر کسی می فهمید او هم دلی دارد خیلی بد میشد ، شاید مسخره اش می کردند ،
مرد غرور داشت هنوز ، و عشق هم داشت ،
معشوقه هم داشت ، فاطمه ، دختری که آن روزهای دور به مرد می خندید ،
به روزی فکر کرد که از فاطمه خداحافظی کرده بود برای آمدن به شهر ،
گفته بود : - بر میگردم با هم عروسی می کنیم فاطی ، دست پر میام ...
فاطمه باز هم خندیده بود ،
آمد شهر ، سه ماه کارگری کرد ،
برایش خبر آوردند فاطمه خواستگار زیاد دارد ، خواستگار شهری ، خواستگار پولدار ،
تصویر فاطمه آمد توی ذهنش ، فاطمه دیگر نمی خندید ،
آگهی روی دیورا را که دید تصمیمش را گرفت ،
رفت بیمارستان ، کلیه اش را داد و پولش را گرفت ،
مثل فروختن یک دانه سیب بود ،
حساب کرد ، پولش بد نبود ، بس بود برای یک عروسی و یک شب شام و شروع یک کاسبی ،
پیغام داد به فاطمه بگویند دارد برمیگردد
یک گردنبند بدلی هم خرید ، پولش به اصلش نمی رسید ،
پولها را گذاشت توی بقچه ، شب تا صبح خوابش نبرد ،
صبح توی اتوبوس بود ، کنارش یک مرد جوان نشست ،
- داداش سیگار داری؟
سیگاری نبود ، جوان اخم کرد ،
نیمه های راه خوابش برد ، خواب میدید فاطمه می خندد ، خودش می خندد ، توی یک خانه یک اتاقه و گرم
چشم باز کرد ، کسی کنارش نبود ، بقچه پولش هم نبود ، سرش گیج رفت ، پاشد :
- پولام .. پولاااام ،
صدای مبهم دلسوزی می آمد ،
- بیچاره ،
- پولات چقد بود ؟
- حواست کجاست عمو ؟
پیاده شد ، اشکش نمی آمد ، بغض خفه اش می کرد ، نشست کنار جاده ، از ته دل فریاد کشید ،
جای بخیه های روی کمرش سوخت ،
برگشت شهر ، یکهفته از این کلانتری به آن پاسگاه ،
بیهوده و بی سرانجام ، کمرش شکست ،
دل برید ،
با خودش میگفت کاشکی دل هم فروشی بود ،
...
- پاشو داداش ، پاشو اینجا که جای خواب نیس ...
چشمهاشو باز کرد ،
صبح شده بود ،
تنش خشک شده بود ،
خودشو کشید کنار پله ها و کارتن رو جمع کرد ،
در بانک باز شد ،
حال پا شدن نداشت ،
آدم ها می آمدند و می رفتند ،
- داداش آتیش داری؟
صدا آشنا بود ، برگشت ،
خودش بود ، جوان توی اتوبوس وسط پیاده رو ایستاده بود ،
چشم ها قلاب شد به هم ،
فرصت فکر کردن نداشت ،
با همه نیرویی که داشت خودشو پرتاب کرد به سمت جوان دزد ،
- آی دزد ، آیییییی دزد ، پولامو بده ، نامرد خدانشناس ... آی مردم ...
جوان شناختش ،
- ولم کن مرتیکه گدا ، کدوم پولا ، ولم کن آشغال ...
پهلوی چپش داغ شد ، سوخت ، درست جای بخیه ها ، دوباره سوخت ، و دوباره ....
افتاد روی زمین ،
جوان دزد فرار کرد ،
- آییی یی یییییی
مردم تازه جمع شده بودند برای تماشا،
دستش را دراز کرد به سمت جوان که دور و دور تر میشد ،
- بگیریتش .. پو . ل .. ام
صدایش ضعیف بود ،
صدای مبهم دلسوزی می آمد ،
- چاقو خورده ...
- برین کنار .. دس بهش نزنین ...
- گداس؟
- چه خونی ازش میره ...
دستش را گذاشت جای خالیه کلیه اش
دستش داغ شد
چاقوی خونی افتاده بود روی زمین ،
سرش گیج رفت ،
چشمهایش را بست و ... بست .
نه تصویر فاطمه را دید نه صدای آدم ها را شنید ،
همه جا تاریک بود ... تاریک .
.........
همه زندگی اش یک خبر شد توی روزنامه :
- یک کارتن خواب در اثر ضربات متعدد چاقو مرد .
همین ،
هیچ آدمی از حال دل آدم دیگری خبر ندارد ،
نه کسی فهمید مرد که بود ، نه کسی فهمید فاطمه چه شد
مثل خط خطی روی کاغذ سیاه می ماند زندگی ،
بالاتر از سیاهی که رنگی نیست ،
انگار تقدیرش همین بود که بیاید و کلیه اش را بفروشد به یک آدم دیگر ،
شاید فاطمه هم مرده باشد ،
شاید آن دنیا یک خانه یک اتاقه گرم گیرشان بیاید و مثل آدم زندگی کنند ،
کسی چه میداند ؟!
کسی چه رغبتی دارد که بداند ؟
زندگی با ندانستن ها شیرین تر می شود ،
قصه آدم ها ، مثل لالایی نیست
قصه آدم ها ، قصیده غصه هاست .
نوشته شده توسط *•. .•*.من.•* *•. .•* در پنج شنبه 91/3/25 ساعت 4:10 عصر |
دوست داشتن،
صدای چرخاندن کلید است در قفل.
عشق،
باز نشدن آن.
کاری که ما بلدیم اما...
باز کردن در است
با لگد...
نوشته شده توسط *•. .•*.من.•* *•. .•* در پنج شنبه 91/3/25 ساعت 1:47 عصر |
موفقیت یعنی از مخروبه شکست،
کاخ پیروزی ساختن.
موفقیت یعنی از ناممکن ها،
ممکن ساختن.
موفقیت یعنی همیشه جانب حق را نگاه
داشتن.
موفقیت یعنی با ارامش زیستن.
موفقیت یعنی ناکامی ها را جدی
نگرفتن.
موفقیت یعنی از تجارب انسان های
موفق درس گرفتن.
موفقیت یعنی اشتباه را پذیرفتن و تکرار
نکردن ان.
موفقیت یعنی با شرایط مختلف خود را
وفق دادن.
موفقیت یعنی حفظ خونسردی در شرایط
دشوار.
موفقیت یعنی تکیه گاه بودن برای
دیگران
موفقیت یعنی قدردان بودن.
موفقیت یعنی خسته نشدن از مبارزه با
دشواری ها.
موفقیت یعنی خندیدن به انچه دیگران
مشکلش می پندارند.
موفقیت یعنی توانایی دوست داشتن.
موفقیت یعنی به وظیفه خود خوب عمل
کردن.
موفقیت یعنی عاشق زندگی بودن.
موفقیت یعنی صبور بودن.
و شما موفقیت را چطور معنی می کنید منتظر پاسخ های زیبا شما هستم؟
نوشته شده توسط *•. .•*.من.•* *•. .•* در سه شنبه 91/3/23 ساعت 12:36 صبح |
آخرین نوشته ها
خوش آمدید
Ghoncheh71.com
*•. .•*.من.•* *•. .•*
به نام تنها آشفتگان دیار سرنوشت تقدیم به تمامی آنانی که هنوز هم تکه ای از آسمان در چشمانشان جرعه ای از دریا در دستانشان و تجسمی زیبا از خاطره ایثار گل های سرخ در معبد ارغوانی دلهایشان به یادگار مانده است. نخستین چکه ناودان یک احساس را در قالب کلامی از جنس تنفس باغچه معصوم یاس به روی حجم سفید یک دفتر میریزم و آن را با لحجه همه عاشقای این گیتی بی انتها به آستان نیلوفری تمامی دلهای زلال هدیه میکنم. در پناه خالق نیلوفرها مهربان و شکیبا بمانید.♥☺☺♥
قبل از این که بخواهی در مورد من قضاوت کنی..
کفش های من را بپوش و در راه من قدم بزن.
از خیابان ها..دشت ها..کوههایی گذر کن که من کردم.
اشکهایی بریز که من ریختم.
دردها و خوشی های مرا تجربه کن.
سالهایی را بگذران که من گذراندم.
روی سنگ هایی بلغز که من لغزیدم.
دوباره و دوباره برخیز و مجددا در همان راه سخت قدم بزن.
همانطور که من انجام دادم.
بعد از آن زمان میتوانی در مورد من قضاوت کنی.......................
یک جمله زیبا از طرف خدا :
“قبل از خواب دیگران را ببخش و من قبل از اینکه بیدار شوید ، شما را بخشیده ام” . . .
فهرست اصلی
پیوند های دوستان
لینک های مفید
نوشته های پیشین