همه ی  مداد رنگی ها مشغول بودند...

به جز مداد سفید...

هیچ کسی به او کار نمی داد...

همه می گفتند:{تو به هیچ دردی نمی خوری}...

یک شب که مداد رنگی ها...توی سیاهی کاغذ گم شده بودند...

مداد سفید تا صبح کار کرد...ماه کشید...مهتاب کشید...و آنقدر ستاره کشید که کوچک وکوچک و کوچک تر شد...

صبح توی جعبه ی مداد رنگی...جای خالی او...با هیچ رنگی پر نشد



نگاه زیبا  

نوشته شده توسط *•. .•*.من.•* *•. .•* در یکشنبه 91/5/15 ساعت 7:17 عصر |