به حباب نگران لب یک رود قسم وبه کوتاهی آن لبخند شادی که گذشت
غصه هم میگذرد.آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند.به تن لحظه خود جامه ی اندوه مپوشان هرگز
زندگی ذره ی کاهیست که کوهش کردیم
زندگی نام نکویست که خارش کردیم
زندگی نیست به جز نم نم باران بهار زندگی نیست به جز دیدن یار
زندگی نیست به جز عشق به جز حرف محبت به کسی
ورنه هر خاروخسی زندگی کرده بسی
زندگی تجربه تلخ فراوان دارد
دوسه تا کوچه وپس کوچه وبه اندازه یک عمر بیابان دارد
ما چه کردیمو چه خواهیم کرد در این فرصت کم...
نوشته شده توسط *•. .•*.من.•* *•. .•* در دوشنبه 93/10/29 ساعت 9:55 عصر |
و به کوتا هی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز
تو به آیینه،نه! آیینه به تو خیره شده ست
تو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندید
و اگر بغض کنی
آه از آیینه دنیا که چه ها خواهد کرد
گنجه دیروزت، پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف!
بسته های فردا همه ای کاش ای کاش!
ظرف این لحظه ولیکن خالی ست
ساحت سینه پذ یرای چه کس خواهد بود
غم که از راه رسید در این بر او باز مکن
تا خدا یک رگ گردن باقی ست
تا خدا مانده به غم وعده این خانه مده!
نوشته شده توسط *•. .•*.من.•* *•. .•* در دوشنبه 93/10/29 ساعت 9:50 عصر |
برادرزاده عزیزم! برو گوشه قالی را بلند کن. زیر آن چند سکه است، بردار و کار خود را راه بینداز.
جوان هم خوشحال و خندان سکه ها را برداشته و به راه خود می رود.
بار دیگر جوان در تنگنای مالی گرفتار می شود و به یاد عمه خود می افتد و به خانه او رفته و مجدداً طلب قرض می کند.
عمه با همان روی خوش و لحن مهربان به او می گوید: عزیزم ! برو همان گوشه قالی را بلند کن و سکه ها را بردار.
جوان با خوشحالی به سوی قالی می رود، ولی وقتی آن را بلند می کند، سکه ای نمی یابد!
با تعجب می گوید ، عمه جان اینجا که سکه ای نیست؟
و عمه او در پاسخ می گوید:
عزیزم ! سکه ها را سرجایش گذاشتی که حالا می خواهی برداری؟!:-)
نوشته شده توسط *•. .•*.من.•* *•. .•* در دوشنبه 93/5/13 ساعت 6:3 عصر |
برای دوست داشتنت
محتاج دیدنت نیستم...
اگر چه نگاهت آرامم می کند
محتاج سخن گفتن با تو نیستم...
اگر چه صدایت دلم را می لرزاند
محتاج شانه به شانه ات بودن نیستم...
اگر چه برای تکیه کردن ،
شانه ات محکم ترین و قابل اطمینان ترین است!
دوست دارم ، نگاهت کنم ... صدایت را بشنوم...به تو تکیه کنم
دوست دارم بدانی ،
حتی اگر کنارم نباشی ...
باز هم ،
نگاهت می کنم ...
صدایت را می شنوم ...
به تو تکیه می کنم
همیشه با منی ،
و همیشه با تو هستم،
هر جا که باشی......
نوشته شده توسط *•. .•*.من.•* *•. .•* در دوشنبه 93/2/22 ساعت 12:37 صبح |
در مردها حسی هست که اسمشو میذارن
"غ?رت"
و به همون حس در خانمها م?گن
"حسادت"
اما من به هردوشون م?گم
"عشق"
تا عاشق نباشی :نه غیرتی میشی نه حسود
نوشته شده توسط *•. .•*.من.•* *•. .•* در دوشنبه 93/1/25 ساعت 9:51 عصر |
خدای من ، یک سال گذشت
هر چه کردم ، دیدی و هر چه بخشیدی و عفو کردی ندیدم
خدای من ، یک سال گذشت و چهار فصل
هراسان شدم پناهم دادی ، بیمار شدم شفایم دادی
آرامش و امنیت که رسید ، طبیب و پناه را از یاد بردم
خدای من ، یک سال گذشت و چهار فصل و دوازده ماه
پی تقدیری نیکو ، پرسان می گشتم ، شب قدر مرا خواندی بر سر خوانی
پر از عشق و معرفت تا طلوع فجر گریستم و دستان ملتمسم به آسمان بلند بود ،
قلم رحمتت بر صحیفه بی تقدیرم خواست که بنگارد تقدیر نیکویی را
هیهات!
با آفتاب فردایش تقدیری دیگر را جست و جو کردم و بار دیگر آرزوی خیسم خشکید و بر باد رفت
خدای من ، یک سال گذشت و چهار فصل و دوازده ماه و سیصد و شصت و پنج روز
هر روز بر سجاده عبادت به رسم عادت زانو می زدم که ذکر تو گویم
پیشانی بندگی بر تربت آن نازنین می نهادم و بندگی هزاران معبود دیگر می کردم و
لحظه لحظه اش معبود یگانه را از یاد می بردم
خدای من ، یک سال گذشت و چهار فصل و ...
چه گویم ؟!
خدای من سالها گذشت ، ده ، بیست و ... سال هر چه کردم دیدی و هر چه بخشیدی و عفو کردی ندیدم
خدای من ، چگونه است که همچنان دوستم داری و به محبت می خوانی ام ؟!
چگونه است که رهایم نمی کنی ؟
چگونه است که هرگز ، هرگز از تو ناامید نمی گردم ؟
این چه رسم خدایی است ؟!
خدای من ، آوای ملکوتی یا مقلب القلوب و الابصار می آید
تو مرا می خوانی که بخوانمت ؟
این منم با حسرت سالهای رفته یا مدبر اللیل و النهار
این منم با هزاران امید به سال های پیش رو یا محول الحول والاحوال
خدای من بندگی ام را بپذیر ، التماس مرا بشنو حول حالنا حول حالنا حول حالنا
خدای من آرزویم چه شد ؟ الی احسن الحال
خوب من ، بوی عطر تحویل می آید
چه مبارک تقدیری !
نوشته شده توسط *•. .•*.من.•* *•. .•* در پنج شنبه 92/12/29 ساعت 8:42 عصر |
زندگی سخت است تو آسان بگیر
زندگی درد است تو درمان بگیر
زندگی مار است تو جانش بگیر
زندگی جام است تو کامش بگیر . . .
نوشته شده توسط *•. .•*.من.•* *•. .•* در چهارشنبه 92/12/14 ساعت 10:24 عصر |
یک سنگ کافیست برای شکستن یک شیشه.
یک حرف بکافیست برای شکستن یک دل.
یک ثانیه کافیست برای عاشق شدن ویک عشق مثل تو کافیست برای همه عمرم.
نوشته شده توسط *•. .•*.من.•* *•. .•* در چهارشنبه 92/11/30 ساعت 10:41 عصر |
روزی سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد می شه ، در باز بود و او خانه مجلل ، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت :
این بازرگان چقدر قدرتمندتر است. تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان.
مرد با خودش فکر کرد : کاش من یک حاکم بودم ، آن وقت از همه قوی تر می شدم.
در همان لحظه ، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد . در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.
او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.
پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت . پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتراست، و تبدیل به ابری بزرگ شد.
کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف هل داد. این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد.
ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید ، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت . با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.
همن طور که با غرور ایستاده بود ، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!!!
نوشته شده توسط *•. .•*.من.•* *•. .•* در سه شنبه 92/11/29 ساعت 12:38 صبح |
گر به دولت برسی مست نگردی مردی
گر به ذلت برسی پست نگردی مردی
اهل عالم همه بازیچه دست هوسند
گر تو بازیچه این دست نگردی مردی . . .
نوشته شده توسط *•. .•*.من.•* *•. .•* در جمعه 92/10/6 ساعت 11:26 عصر |
آخرین نوشته ها
خوش آمدید
Ghoncheh71.com
*•. .•*.من.•* *•. .•*
به نام تنها آشفتگان دیار سرنوشت تقدیم به تمامی آنانی که هنوز هم تکه ای از آسمان در چشمانشان جرعه ای از دریا در دستانشان و تجسمی زیبا از خاطره ایثار گل های سرخ در معبد ارغوانی دلهایشان به یادگار مانده است. نخستین چکه ناودان یک احساس را در قالب کلامی از جنس تنفس باغچه معصوم یاس به روی حجم سفید یک دفتر میریزم و آن را با لحجه همه عاشقای این گیتی بی انتها به آستان نیلوفری تمامی دلهای زلال هدیه میکنم. در پناه خالق نیلوفرها مهربان و شکیبا بمانید.♥☺☺♥
قبل از این که بخواهی در مورد من قضاوت کنی..
کفش های من را بپوش و در راه من قدم بزن.
از خیابان ها..دشت ها..کوههایی گذر کن که من کردم.
اشکهایی بریز که من ریختم.
دردها و خوشی های مرا تجربه کن.
سالهایی را بگذران که من گذراندم.
روی سنگ هایی بلغز که من لغزیدم.
دوباره و دوباره برخیز و مجددا در همان راه سخت قدم بزن.
همانطور که من انجام دادم.
بعد از آن زمان میتوانی در مورد من قضاوت کنی.......................
یک جمله زیبا از طرف خدا :
“قبل از خواب دیگران را ببخش و من قبل از اینکه بیدار شوید ، شما را بخشیده ام” . . .
فهرست اصلی
پیوند های دوستان
لینک های مفید
نوشته های پیشین